به سیاق چند سال گذشته که با عنوان و تیتر خاطرات وکیل مطالبی در باب مصائب و مشکلات حرفهی وکالت مینویسم،در صدد ساده نویسی و نقل برخی نکات حقوقی برای هموطنان خویش بودم که خبر شهادت سربازان مرزبان میهن در نوار بالای صفحهی نمایشگر نقش بست. حادثهی تلخ و تاسفباری که طی چند ماه گذشته شاهد تکرار آن بودهایم و صد افسوس و تاسف که در پی هر حادثه ،تنها اقدامی که مسئولین و مقامات ذیربط انجام میدهند، همانی است که ما مردم عادی میکنیم و آن اظهار تاسف و ابراز همدردی است.این شد که محتوای مطلب را از خاطرات وکیل به خاطرات دوران سربازی تغییر داده بلکه با نقل آنچه به چشم دیده و با تمام وجود لمس کردهام ،تلنگری بزنم به ذهن و فکر تصمیمسازان مملکت خاصه در فقرهی خدمت سربازی با این هدف که خدمت ایشان بگویم قوانین و مقررات حاکم بر خدمت سربازی و تکالیف تعریف شده برای ماموران وظیفه در قامت سرباز نیازمند اصلاح و بازنگری جدی است.
کافی است اخبار مرتبط با این بخش از جامعه را طی یکسال و چند ماه گذشته رصد کنیم تا به ضرورت تغییر بنیادی در نحوهی آموزش سربازان وظیفه وشیوهی به خدمت گرفتن مشمولین سربازی برسیم.
از سربازی که همخدمتیهای خویش را به گلوله بست تا عارض شدن افسردگی و برخی حالات روانی و شهادت عزیزان حاضر در میدانهای عملیاتی خاصه مرزبانان همه حکم میکند که لازم است برای این بخش از جامعهی نظامی ضوابط و مقرراتی جدیدی تعریف شود.
صرف دو سه ماه آموزش نظامی و سپس تقسیم سربازان به مناطق مختلف طریق اشتباهی است که سالها طی شده و تاوان آن را دیدهایم،اینکه من به اتفاق سایر سربازان یک نوع آموزش میبینم و پس از پایان دوران آموزشی منِ نوعی مامور سرچهارراه میشوم و آن یکی سرباز قرارگاه و آن یکی به مرز عازم میشود تالی فساد فراوانی دارد که یک نمونهاش شهادت عزیزان مرزبان است و…بروم سراغ خاطرهی تلخ دوران سربازیام.
گروهان آموزشی و یگان ویژه تحت نظر یک فرماندهی مشترک اداره میشد.سرگردی که تا پیش از ادغام ژاندارمری و شهربانی و کمیته،ژاندارم دورهی دفاع مقدس بود و مسلط به جنگهای نامنظم که سالها در مقام فرماندهی پاسگاه های مرزی تجربهی مبارزه با اشرار داشت.
خودرو سازمانی سرگرد تویوتای هایلوکسی بود که فرزاد تنها رانندهی آن بود و هیچ سربازی اجازه نداشت که خودش را به عنوان رانندهی سرگرد معرفی کند.قدیمیهای پادگان نقل میکردند که فرزاد به شدت از اسلحه و شلیک کردن بیزار است و به همین جهت همزمان با آغازین روز خدمت در یگان ویژه در کمال صداقت و سادگی این بیزاری از تفنگ و گلوله را منتقل میکند و از ایشان میخواهد طریقی برایش تعریف کنند تا حتیالامکان اسلحه و عملیات سمت او نیاید!دوستان فرزاد نیز در مقام همراهی با همخدمتیخویش معرفت خرج کرده به وی میگویند تنها جایگاهی که کمترین ارتباط با اسلحه و عملیات دارد،مسئولیت رانندگی تویوتای سرگرد است که تنها سختی کار آن است که صبح میبایست پیش از بیدار باشِ باقی سربازها از خواب بیدار شوی و برای آوردن سرگرد به پادگان، نزدیک به یکساعت رانندگی کنی و به همین سیاق، یکساعت پس از برگزاری مراسم عصر گاه، خدمت روزانهی تو تمام میشود و به عبارتی رانندهی سرگرد در طول شبانه روز دو ساعت بیشتر از بقیهی سربازها خدمت میکند!
فرزاد که تمام فکر و ذکرش دوری از اسلحه و عملیات بوده،این مسئولیت را با آن دو ساعت خدمت اضافه در هر روز را میپذیرد تا اینکه آخرین روز خدمتش فرا میرسد.
آن زمان هر سربازی حق داشت بیست روز آخر خدمتش را مرخصی پایان دوره بگیرد.
لذا فرزاد در دهمین روز از بیست و سومین ماه خدمتش تقاضای مرخصی پایان دوره را تقدیم سرگرد کرد و سرگرد نیز با طیبخاطر و اعلام رضایت از رانندهی شخصی اش در این مدت، برگهی مرخصی را امضا کرد.
فرزاد سرخوش و شادمان به سمت آسایشگاه قدم بر میداشت که آژیر پادگان، فرمان آمادهباش بود برای یگان ویژه.
با دستور آمادهباش سرگرد تمام افراد یگان ویژه میبایست به سه شماره پای خودروهای یگان ویژه آماده ی عملیات میبودند…
عملیاتی مانند سایر عملیاتهایی که در این یکسال و چند ماه دیده و شنیده بودیم و برای یکانیکان بچههای یگان ویژه امری عادی تلقی میشد اما برای فرزاد آن روز یک روز عادی نبود…
فرزاد در خیالش سرگرم مرور برنامههایی بود که برای مرخصی پایان دوره چیده بود از بلندگوی پادگان صدایش کردند:
وظیفه فرزاد…هرچه سریعتر لجستیک!!
صدای ((خدایا نه!!)) فرزاد طوری در پادگان طنینانداز شد که تمامی پادگان به قصد دلداری و قوتقلب بخشیدن به فرزاد به خط شد.
هریک از ما سعی میکردیم در همان کسری از ثانیه که فرزاد میبایست به جهت مرخصی بودن رانندهی تویوتای یگان ویژه ،خودش را مهیای رانندگی در عملیات کند به او کلامی بگوییم بلکه آرام شود و با خیالی آسوده و اعتماد به نفس، تویوتا و سربازهای یگان ویژه را به سمت محل عملیات و درگیری با اشرار هدایت کند….
هنوز خورشید غروب نکرده بود که بچههای یگان ویژه با چشمانی به خون نشسته پس از چند ساعت درگیری با اشرار سوار خودرویی شخصی به پادگان برگشتند.
در آن غروب لعنتی بنا به نقل بچههای یگان ویژه پس از اتمام عملیات و به هلاکت رسیدن تعداد کثیری از اشرار به فرمودهی فرماندهی عملیات مقرر میشود گشتی در محدودهی عملیات زده شود…
چند دقیقه از گشت زنی نگذشته بود که گلولهای از شیشهی سمت راننده به قلب فرزاد مینشیند،دقیقا همان سمتی که برگهی مرخصی پایان دورهی فرزاد نشسته بود!
این چند سطر را به یاد فرزاد و فرزادهایی نوشتم که در خدمت مقدس سربازی جان شیرین خویش را فدای وطن کرده و میکنند.
یادشان گرامی و نامشان جاودان باد
جاننثاران میهن.
وکیل دادگستری-شیراز