
بیست فروردین سال روز شهادت مرتضی آوینی یادآور قصه های پرپیچ و خم زندگی این راوی بزرگ دفاع مقدس بود.
به گزارش کردوار نیوز اطلاعات نوشت: پاسخ کوتاه اقناعی این پرسش شهادت سید مرتضا آوینی یا کامران مجنون بود.
کامرانِ ناکامی که در تلاطم باورها و گردباد اندیشه ها شیداپیشگی خاصی در پیش از انقلاب داشته است.
سید مرتضای انقلابی و همان کامران عهد پهلوی شاهد عصیانگری های بانویی چشم جادوست و شاید تنها مخزن الاسرارِ همیشه خاموش و شاهد ماجراهای پرشراره فراموش شده او.
راویِ همیشه صامت نکته های ناشنیده و نامه های نانوشته مقطعی از زیست شهرآشوبی بنام غزاله علیزاده!
سربستگیِ این دفینه دلبستگی دو تن هر بیستم فروردین از سال ۱۳۷۲ شمسی یعنی شهادت مرتضا در اندرون خسته دلم بازخوانی می شود. حکایتی مستور و مکتوم و مدفون که همچنان گرم و آتشین و شورانگیز در وجودم باقیست.
باستان شناسی زوایای مدفونِ زیست متلاطم و تطوّر انسان هایی چون مرتضا و غزاله نوعی غوّاصی لحظات عمیق و اکتشاف مناطق فاش نشده حیات آنان است. سیاق و سبکی از جان گردی است برای کشف جان داروی تسکین دهنده درد فراق و یافتن نسخه های رسیدن به آرامش.
یکی از غایات سلوک معنوی نجات از رنج و مرارت خاکی و رهایی از ملال و وصول به مقام امن است؛ آن هم به کیمیای عشق و مستی شراب ناب شیدایی.
این دو تن در پی چنین کیمیا و مرهم و ساغری بودند. هر یکی سوار بر زورقی و ورقی. یکی بر سریرِ اشراقیون و دیگری با سطور رواقیون.
مرتضی و غزاله هر دو قصه گو هنرمند اهل ادبیات شیدای فلسفه کتابخوان مشتاق کشف و البته هر دو فرجامی مرگ آگاهانه و پایانی عجیب دارند.
آن یکی هروله کنان و در پرواز بر روی رمل های فکه و جبهه های جنوب و این یکی رقصان بر طناب دار انتحار در جنگلی رو به دریای جواهرده شمال؛ با تاخیری کمتر از سه سال آخرین سطور تمّت و خلّص دفتر عمر خویش را در کمال اختیار نگاشتند.
آن یکی روایتگر فتوحات مکیه و مدنیه انسان های مومن آخرالزمانی و آن یکی قصه گوی خیالات پیچاپیچ آدمیان ناسوتی.
مختصات مشترک این دو تن و البته شاید بدون هیچ اطلاع از یکدیگر حیرت انگیز و داستانی چونان تعلیقاتِ عاشقی هزار و یکشب است.
آن سان که از شباهت تصادفی دو ابر باشکوه در افق آسمان یا دو صخره رنگی متوازن در دشت و یا دو درخت خزه گرفته کنارهم در جنگل به آسانی نمی توان گذشت؛ از مشابهت ها و زندگی متقارن آنان نیز نمی توان چشم پوشید. آن هم زیستی با دو مسلک سرشار از افتراق و کاملا ناهمگون با مسافتی از عرش تا فرش!
اگر چه همچنان رموز تشابه این دو گونه حیات عاشقانگی و مرگ آگاهیِ مشترک آنان در پس پرده و محاق است اما جای بسی تامل و اکتشاف دارد.
شاید گدازه های موزونِ چکامه گویِ رقصان بلخ مولانای شررانگیز و کاشفِ رموز شیدایی در کشفِ اسرار و رموزِ الواح نهانی و زیست ناپیدای این دو تن مدد و سرخطی و مفتاح رازگشایی دهد:
پس تو خود را صید می کردی به دام
که شدی محبوس و محرومی زِ کام
آنک اَرزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس
عشق می گوید به گوشم پست پست
صید بودن خوش تر از صیّادی است!
انتهای پیام